دلم گرفته بود. نگاهش کردم و گفتم: «یه خونه کوچیک می خوام تو دل باغ. باغی که درخت هاش رو خودمون کاشته باشیم. درخت های گیلاس، زرد آلو، گوجه سبز و انجیر. یه تاب تو حیاطش باشه که هر وقت دلم گرفت، با نشستن رو اون با هر بالا رفتنی اندوه رو فوت کنم تو آسمون و سبک بیام پایین...». جواب هایش را نخواستم بشنوم و غرق شدم در رویای خانه باغ پر از درخت و باغچه ی کوچک پر از شمعدانی... چند روز بعدش حالم بهتر از همیشه بود، خیال باغ و درخت های سبزم را رها کردم! دلم خانه ای مدرن می خواست و همین زنانگی های مصنوعی، همین پچ پچ ها و درگوشی های مزخرف، همین ویترین های پر از برند. همین زندگی که روز به روز بیشتر شبیه مرداب می شود.
برچسب : نویسنده : bpary-afsay6 بازدید : 43