گفتم «دوستت ندارم» و شاید این تنها کاری بود که همیشه به درستی انجامش داده بودم. حتی اگر صرفا یک احساس کاملا مقطعی بوده باشد، در آن لحظه واقعیت محض بود.
میدانی؟ وقتی یکی به چشم هایت نگاه هم نیندازد، وقتی دستت که برای گرفتن دستش دراز شده را پس بزند، وقتی لبخند نزند و مدام ابروهایش را بالا بیندازد، پشت پلک نازک کند و از تو فرار کند، تو هم باور می کنی که دوستت ندارم ـَش واقعی است و به این فکر نمی کنی که ناراحت است و دارد نقش بازی می کند.
بعد از آن عاقلانه ترین کار، جمع کردن لباس هایت است و پاهایی که می روند. رفتنی که با خودت است و برگشتی که معلوم نیست با که! با خودت، دلت، مغزت، شاید هم با خدا ...
برچسب : نویسنده : bpary-afsay6 بازدید : 42