خیلی عجیب است. این دنیا و آدم هایش خیلی عجیبند. در هوای خنک و دلنواز بهاری، در ماشین نشسته بودم و به جاده و ماشین های دیگر نگاه می کردم. به آدم هایی که درون ماشین ها بودند و هر کدام ـشان دنیای جالبی برای خودشان داشتند. خانم و آقای میانسالی که گویا روزگار کمی اعصابشان را لای منگنه گذاشته بود و رنگ از رخسارشان ربوده بود. پسر های جوانی که نمایش سرعت می دادند و به شیوه ی شیطنت آمیز خودشان جوانی می کردند. دختر و پسر جوانی که خیلی شاد بودند و این طور بنظر می رسید که تازه اول راه دوست داشتنند. خانواده ی پر جمعیتی که خودشان را به زور در ماشین مدل پایین ـشان جا کرده بودند و از ته دل می خندیدند و کلیشه ی «پول خوشبختی نمی آورد» را پر رنگ و پرنگ تر می کردند و ...
حتم دارم درون هر کدام از این جعبه های رنگارنگ، داستان شگفت انگیزی در جریان است. داستانی که قهرمان دارد و قهرمانش هم تک تک همان آدم ها بودند. آدم هایی که گاهی بد می شوند و گاهی خوب، گاهی درگیر خوشی ها می شوند و گاهی هم درگیر ناخوشی ها. فکر می کنم برای همین هست که خدا هیچوقت آن بالا حوصله اش سر نمی رود ...
برچسب : نویسنده : bpary-afsay6 بازدید : 39