هر روز کنار پنجره ی چشم انتظاری نشستم و چشم های منتظرم را دوختم به راه که برگردد و بگوید دوستت دارم. تمام روز ها، رو سیاه شدند و شب های سرد رسیدند، اما نیامد و چیزی نگفت. تمام شب ها را در خیال فردایی روشن و شیرین گذراندم؛ اما شب های سرد و سیاه از آن همه انتظار شرمسار شدند و رنگ از رخسار باختند، باز هم نیامد و چیزی نگفت. تمام ساعت ها و دقایق را لحظه به لحظه پشت سر گذاشتم و به خودم آرامش را بدهکار شدم، اما باز نیامد و چیزی نگفت. حالا من پشت پنجره ام! روز رو سیاه شد و شب شرمسار. ساعت ها بدهکارم شدند و دل ِ تنگم بی قرار ... این بار اما، این پنجره لعنتی را خواهم بست ...
برچسب : نویسنده : bpary-afsay6 بازدید : 30